پرنسس ساريناپرنسس سارينا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
شازده مسيحاشازده مسيحا، تا این لحظه: 8 سال و 20 روز سن داره

نی نی بوس

داستان خاطرات پرنسس سارينا و شازده مسيحا

واكسن دو ماهگي

ساريناي مامان.ماماني طاقت گريتو ندااااره.  هفته پيش كه از مهموني شب يلدا برگشتيم فهميديم عسلي مامان سرما خورده.البته همون روز بايد ميرفتيم واكسن دو ماهگيتو ميزديم كه چون شنيده بوديم دو روز تب ميكني انداختيمش بعد از مهموني كه بعدشم سرما خوردي.تا اينكه بالاخره امروز بهتر شدي و برديمت پيش يه دكتر مهربون.البته قبلش قطره استامينوفن داده بوديم كه احتمالا درد رو كمتر حس كني...  بعد از وزن كردنت اول رفت سراغ قطره فلج اطفال كه من بايد سرت رو محكم ميگرفتم كه تكون ندي.تا تلخي قطره اومد گريه ات بندازه دكي جون سريع واكسن هپاتيت رو به دستت زد ( كه البته من طاقت ديدن اون صحنه رو نداشتم و سپردمت به بابايي) و تا اومدي درد اونو احساس كني دكتر سر...
10 دی 1391

اولين برف اولين لبخند

من فداي اون خنده قشنگت بشم.امروز بعد از تقريبا دو ماه انتظار موقعي كه داشتم قربون صدقه ات ميرفتم ، پاداش زحماتي رو كه ماماني تا حالا برات كشيده دادي و بهم خنديدي.اين زيباترين چيزي بود كه توي اين دنيا كسي ميتونست بهم بده.فداي اون لباي عسليت. نفس مامان امروز اولين باره توي زندگيت دونه هاي سفيد برف رو ميبيني.برف با رنگ سفيدش نشونه پاكي و صداقتشه (مثل معنی اسمت). وقتي مياد پيش همه مياد و همه جارو ميپوشونه و همه جارو يكدست سفيد ميكنه.ما بايد از برف ياد بگيريم كه دل هامونم مثل برف سفيد باشن و به همه محبت داشته باشن . اولين لبخندت رو با آمدن اولين برف زندگيت به فال نيك ميگيرم و برات آرزو دارم هميشه لبات خندون و دلت مثل برف سفيد باشه...دوست...
25 آذر 1391

شیرین کاری های سارینا جون

عسل خانمی مامان.توی این ماه یاد گرفتی تقریبا گردنتو نگه داری و موقعی که بغلت میکنیم میخوایی هی سرتو از عقب بندازی که ما باید حتما پشتتو بگیریم که نیافتی و هی سرت رو عقب جلو میکنی و گاهی وقتام سرت محکم میخوره به شونه مامانی و بابایی و دردت میاد! یه وقتایی هم که مامانی کار داره و تو حوصلت سر میره میذارمت جلو تلویزیون و میشینی برنامه کودک یا تبلیغارو میبینی.البته ١٠ دقیقه هم نشده اکثرا خوابت میبره! موقع عوض کردنتم همش گردتو کج میکنی به اتاقت خیره میشی و اگه هم بخواییم لباس زبرتو عوض کنیم گردنتو هی اینور و اونور میکنی و نمیذاری. ماشالا حنجرتم خیلی قوی شده و وقتی شروع میکنی به گریه هیچ صدایی رو دیگه نمیشنوی و میخوای زمین و...
18 آذر 1391

انتظار ٤٠ روزگي

بالاخره ٤٠ روزگيتم رسيد.زماني رو كه خيلي انتظارشو ميكشيدم! آخه هر جايي ميخواستم برم و هر كاري ميخواستم بكنم همش همه ميگفتن بذار چهله اش بشه و ازين حرفا.رااااااااحت شدم:)).حالا ديگه ميتونيم هر جا بخواييم با هم ٣ تايي برييييييم. جالبه امروز كه تنهايي با تو خونه بودم اول كه نم داده بودي.رفتم و كل لباساتو عوض كردم.چند ساعت بعد دوباره وقتي رفتم عوضت كنم به محض اينكه اوردمت لباس تنت كنم خودتو خيس كردي و وقتي دوباره رفتم بشورمت و حوله دورت پيچيدم دوباره.. ولي ايندفعه حوله ات به منم نم داد و منم خيس كرد و مجبور شدم برم حموم!! دوباره رفتم عوضت كنم كه ايندفعه كلآ رو لباست بالا اوردي و مجبور شدم دوباره بشورمت و لباست رو عوض كنم.اين هم از داستان چهل...
9 آذر 1391

1 ماهگیت مبارک

عسسسسسسسل مامان.باورت میشه ١ ماهه زمینی شدی و اومدی توی قلب من و بابایی؟ ١ ماهه زندگی منو و بابایی رو رنگ عشق و محبت و تازگی دادی. انقدر به وجودت عادت کردم که انگار ١٠٠ ساله باهمیم.این یه ماه هم اصلا اذیتم نکردی و دختر خیلی آروم و صبور و مظلوم و مهربونی بودی. اینم عکسای تولد ١ ماهگیت خونه مامان صدیقه و بابا جون: (ببخش خواب بودی ازت عکس گرفتیم!) اینم دختر دایی هات: ...
28 آبان 1391

هفته ٤

طبق سونوگرافي اين هفته تازه قرار بود سارينا به دنيا بياد!! يعني تاريخ 2012/11/10 .ولي خب از اونجايي كه بچه ام هم مثل خودم عجوله اين موقع نيومد و خيلي بهتر شد كه اون موقع اومد؛) ديروز هم دوباره ٣ نفري رفتيم بيرون.من كه اين ٩ ماه خيلي خودمو نگه داشته بودم و نه شهربازي نه سينماي ٥ بعدي و ... نرفته بودم طاقتم سر اومد و از همسري قول گرفتم بريم تيراژه و سرزمين عجايب. با پسرخالم اينا قرار گذاشتيم.شير سارينا رو آماده كردم و رفتييييييم.جاتون خالي به خريد كه اصلا نرسيدم! بعدشم سارينا رو سپردم دست همسري و رفتم بازيييييي.انقدر شلوغ بود كه نگو.بعد از ٢ساعت فقط دو تا بازي تونستيم بكنيم.منم همش هر ١٠ دقيقه يه بار زنگ ميزدم همسري و حال سارينا رو ميپرسيدم...
26 آبان 1391

هفته ٣

ديگه ازين هفته سعي كردم رو پاي خودم وايسم و يك روز درميون كه همسري ميره سركار خودم تنهايي سارينا جونو ترو خشك ميكنم.انگار سارينا جونم هم داره كم كم جا ميافته. چهارشنبه اي در ١٩ روزگيش براي اولين بار(البته به جز دكتر بردنش) برديمش بيييييييرون.هفته پيش من خيلي به همسري اصرار كردم ولي گفت آلودگي هواست و هنوز زوده و ازين چيزا...ولي اين هفته ديگه من طاقت نياوردم و گفتم دلم ميخواد با كالسكه اش ٣ تايي بريم بيرون و همسري هم كه يه جورايي بدش نميومد قبول كرد و قرار شد بريم مركز خريد تنديس ولي سارينا بيدار نميشد كه شيرشو بخوره!!و من مجبور شدم شيرم رو براش آماده كنم تا هر موقع بيدار شد با شيشه بهش بدم. خلاصه ما رفتيم اونجا ولي پاركينگ پر بود رفتيييييي...
19 آبان 1391

هفته ٢

خداروشكر كه بالاخره زردي سارينا جونم تموم شد و بالاخره بعد از ٣ روز (٣٠ ساعت) از زير دستگاه درش اورديم.چقدر اين ٣ روز برام سخت گذشت.همش مواظب بودم چشبندش در نياد،درجه اش از ٢٨ بالاتر نره،به پهلو باشه،هر دو ساعت بيدار شه شير بخوره كه ضعف نكنه و....اينهمه شبا درست نخوابيدم حالا ٣شبم اصلا نخوابم طوري كه نميشه:). بهترين لحظه زندگيم موقعي بود كه دكتر گفت ديگه لازم نيست زير دستگاه باشه انگار دنيا رو بهم دادن و منم بدو بدو رفتم تا لباساشو تنش كنم و بغلش كنم.بگذريم... پنجشنبه قرار شد مراسم اسم گذارون و اينا داشته باشيم و مقارن بود با عيد غدير ، كه ما هم از دو تا خانواده هامون براي اولين بار با حضور ساريناي نانازم دعوت كرديم.منم يه يادداش...
12 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی بوس می باشد