پرنسس ساريناپرنسس سارينا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
شازده مسيحاشازده مسيحا8 سالگیت مبارک

نی نی بوس

داستان خاطرات پرنسس سارينا و شازده مسيحا

اولين سفرت(سفرنامه)

نميدونستيم خوش سفري يا بد سفر.براي همين تصميم گرفتيم اولين سفرتو يه جاي نزديك بريم تا كمتر توي ماشين باشي.از طبيعت و آرامش بسطام هم زياد شنيده بوديم.بنابرين تصميم گرفتيم اولين سفرتو به اتفاق مامان صديقه و باباجون و دايي اميرت اينا بريم بسطااااااام. صبح ساعت ٨/٥ راه افتاديم به سمت شاهرود... تا سوار ماشين شديم شما خوابت برد و فقط موقع شير خوردن بيدار میشدی و دوباره لالا که البته تکون ماشین بهترین لالایی برات بود اولین هتلی که رفتی هتل چهانگردی بسطام اتاق ١٠٣ بود و اینم سفره هفت سینش اولین اثر تاریخی که دیدی مقبره بایزید بسطامی بود.عجب آسمون آبی داشت.واقعا نورش چشم رو میزد. موقع سال تحویل تصمیم گرفتیم یه جا...
19 فروردين 1392

٥ ماهگيت مبارك  (مصادف با اولين بهار زندگيت)

همه وجود مامان.٥ ماه با خنده هات خنديدم،با گريه هات گريه كردم،وقتي ميخوابيدي ميخوابيدم و موقع بيداريتم نگاهمون در هم گره ميخورد...و چه شييييييرين توي اين ماه ياد گرفتي وقتي روي سينه ميذارمت چند سانت! جلو بيايي.پشتتو عين حلزون مياري بالا و خودتو ميدي جلو وقتي هم به پشت ميذاريمت كمرتو مياري بالا و پل ميزني! بعضي موقع هام كه بازيت ميگيره ١٠ بار هي پشت هم پل ميزني و ما هم كلي ميخنديم. یاد گرفتی پاهاتو سفت میکنی و اگه صاف نگهت داریم وایسی. اگه كسي هم كه نميشناسي بهت نزديك شه اول بهش ميخندي و بعد كه ديدي برات نا آشناست ميزني زيييييير گريه.  وقتي روي زمين ميذارمت ياد گرفتي انقدر پاهاتو مياري بالا و پايين كه راحت ٣٦٠ در...
28 اسفند 1391

داستان ماجراجویی سارینا

بهار بود و همه جا سرسبز.نسیم ملایمی هم میومد و جون میداد برای گردش و هواکردن بادبادک بعد از بادبادک بازی هی اصرار کردی حالا بادکنک حالا بادکنک.منم وقتی همه بادکنک هارو بهت دادم یهو رفتی هوااااا .ازین خونه به اون خونه... همینجور باد بردت تا اینکه رسیدی به یه جنگل .میخواستی ماهی بگیری که من بهت گفتم اینجا فقط برکه داره بیا ببرمت جایی که بتونی ماهیگیری کنی برای همین بردمت دریا...که البته یه نهنگ گرسنه دنبالت کرد و تو هم خیلی ترسیدی قایق به دست باد سپرده شد.رفت و رفت تا رسید به جزیره بودایی ها جای مخوف و ترسناکی بود برای همین سوار بر اسب سپید شدی و اونجا رو با سرعت هرچه بیشتر ترک کردی وتازه یادت افتاد...
14 اسفند 1391

٤ ماهگيت مبارك

مهربون مامان.٤ ماهتم تموم شدي رفتي توي ٥ ماه اول اين ماه يه اتفاق جالب افتاد.صبح كه از خواب پاشدي و شير خواستي وقتي من اومدم كه آماده شم بهت شير بدم در يك چشم بهم زدم ديدم نيستي!!!!واااي خداي من!!! وقتي گشتم و پيدات كردم، غلت زده بودي و افتاده بودي بين گهواره خودت و تخت ما و لاش گير كرده بودي!خدا رحم كرد كه گهوارت چسبيده بود به تختمون! من كه اصلا باورم نميشد.آخه تازه رفته بودي توي ٤ ماه! تقريبا دو هفته هم هست كه همش آب دهنت آويزون ميشه!! و بايد برات پيشبند ببنديم تا لباست خيس نشه. وقتي روي سينه ات ميذاريم راحت گردن ميگيري و مدت زيادي توي اين حالت به راحتي ميموني. تلاش برای رسیدن به عروسکی که مامان نرگس برات اورده ...
6 اسفند 1391

مسابقه دليل ساخت وبلاگ ني ني

با دعوت سه تا از دوستاي گلم : انسيه جون مامان امير علي و الهه جون مامان ياسان و مهديه جون مامان فاطمه سادات ، توي اين مسابقه شركت داده شدم تا دليل ساخت وبلاگ براي ساريناي عزيزم رو بگم... ساخت اين وبلاگ براي ساريناي عزيزم يك بهانه اي براي ثبت لحظه به لحظه خاطرات خوب و بد زندگيشه كه در آينده اي نچندان دور در يك چشم بهم زدن همه رو يادش بياره و بدونه ماماني بابايي داشتن يه فرشته آسموني چقدر براشون مهم بوده .  من اين وبلاگو قبل از اينكه باردار بشم تصميم به ساختش كردم كه امروز هم تولد يك سالگي اين وبلاگه و ايشالا تا وقتي خود سارينا بزرگ شه و بتونه خودش اداره اش كنه ادامه ميدم.  از وقتي كه اين وبلاگو درست كردم كلي دوستاي خوب و...
25 بهمن 1391

اولین استخر

تقریبا یه ماه بود که می خواستیم ببریمت استخر ولی همش آب سرد بود تا اینکه بالاخره آب گرم گرم شد و تو رو برای اولین بار بردیم استخر . همه چیز برات جدید و جالب بود و هی اینور و اونور رو با کنجکاوی نگاه میکردی.از بین مایوهایی که مامان صدیقه برات اورده بود بالاخره یکیشو اندازت پیدا کردیم و تنت کردیم و با پوشک واترپروف و تیوپی که برات گرفته بودیم رفتیییییییییم توی آب.از همون اولش خیلی خوشت اومد و هی میخندیدی.شاید چون وقتی توی دل مامانی بودی هی با مامانی شنا میکردی و دست و پا میزدی عادت کرده بودی.چون تا گذاشتمت توی آب شروع کردی به دست و پا زدن! شاید ١٠ دقیقه هم نشد که خسته شدی و خوابت گرفت ! برای همین لباس تنت کردیم و با بابایی رفتی خ...
11 بهمن 1391

گردش خوابي!!

ناناز مامان.امروز صبح به همراه بابايي و دايي جون علي اينا رفتيم يه رستوراني براي صرف صبحانه كه شما همش خواب تشريف داشتي. بعدش ديديم واااي عجب هواي ملسي!عجب آسمون آبي اي! فقط جون ميداد براي گردش.براي همين تصميم گرفتيم شما رو براي اولين بار ببريم پاااااارك که ماماني ميخواست با پارك و درخت و اين چيزا آشنات كنه كه باز هم خواب بودي. بعد از كلي كالسكه سواري و گردش خوابي ، رفتيم شهروند خريد كه باز هم؟بله باز هم خوااااب!!! قربون دختر خوشخوابم برم ،اين خواب هارو بذار براي شب كه بابايي صبح ميخواد بره سركار زابراه نشه! ايشالا هوا هميشه همينجوري باشه و ما هم هميشه ببريمت پارك و شما هم هميشه؟خواب؟نه عسلم بيدار باش و دنياي به اين قشنگي رو ببي...
5 بهمن 1391

٣ ماهگيت مبارك

وااااااااي عسل طلا،خوشگل بلا،نففففففففس مامان .چقدر زود گذشت. باورت ميشه رفتي توي ٤ ماه ؟!! انگار همين ١دقيقه پيش بود كه خدا تو رو كه از عسلم شيرين تري به ما هديه داد . توي اين ماه به خوبي سرت رو ميتوني نگه داري. از اول اين ماه هم شروع كردي به آغو آغو كردن و وقتي كسي باهات حرف ميزنه سعي ميكني جوابشو با زبون بي زبوني بدي عاشق نشستني و اگه حالت خوابيده باشي گريه ميكني تا بشيني. خواب شبت عااااالي شده و ١١ شب ميخوابي تا ١٠ صبح(بزنم به تخته) . خييييلي اشتهات زياد شده و من وقتي ميرم كلاس زبان همش نگرانم نكنه شيرت تموم شه و بابايي وسط كلاس زنگ بزنه بگه بدو خودتو برسون خونه كه سارينا داره آسمون و زمين رو براي يه قطره شير به هم ميدوزه!!...
28 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی بوس می باشد