١ سالگيت مبارك
دقيقا ٣٦٥ روز پيش بود كه ماماني زنگ زد به مامان صديقه و گفت بدوئين بيايين ، ساريناي من بالاخره ميخواد پاهاي كوچولوشو بذاره توي اين دنيا و هنوز ٥-٦ ساعت هم نشده بود كه تو با اون گريه شيرينت همه ما رو خندوندي و از اون بالا بالا ها و آسمون ها پرواااااااز كردي و روز جشن سيسموني خودت ، اومدي پيش مامان و بابا و البته چه خوش اومدي كه با اومدنت هزاران خير و بركت اومد توي زندگيمون.... چه زود گذشت اين ١٢ ماه و باز هم خواهد زود گذشت،با خنده هات خنديدمو با گريه هات گريستم .... وقتي مشغول درست كردن ريسه ١٢ ماهت بودم و سري به عكساي گذشته زدم ياد مامان صديقه افتادم كه روز زايمانم پشت درب اتاق زايمان موقعي كه صداي منو ميشنيد برايم اشك ميريخت و دعا ميكرد....