پرنسس ساريناپرنسس سارينا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
شازده مسيحاشازده مسيحا، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

نی نی بوس

داستان خاطرات پرنسس سارينا و شازده مسيحا

اسباب كشي

ساريناي مامان.ماماني از امروز تصميم گرفته وسايلشو جمع كنه.آخه اسباب كشي داريم به يه خونه بزرگتر. منم میخوام کمک کنم خب خب اینجا که دیگه چیزی نیست بریم سراغ بعدی شما هم ديگه كم كم داري راه ميافتي و خيلي سخته با تو وسايلمو جمع كنم .البته خانم براتي رو وردستم اوردم ولي خب يكي كلا بايد بياد از تو پذيرايي كنه.   مامان بزرگت و بابابزرگتم كه امشب رففففففففففتن پيش دايي ايمان و من رو با كوله باري از دلتنگي تنها گذاشتن(جاشون سبز).هر چند ميدونم اونا بيشتر دلتنگ ميشن.با اين حالل من كه از الان دلم براشون تنگ شده ولي ميدونم تا چشم به هم بذارم ميان پيشم. پس ببين عزيزم تو كه الان ماماني پيشته رو قدر ب...
23 خرداد 1392

عروسک من

عروسک قشنگم.این عکس که با لباس عروسکت ازت انداختم رو گذاشتم تا ببینی چقدر کوچولو بودی و مامانی و بابایی چقدر برات زحمت کشیدن تا تو اینقدی شدی. اینم از شیطنتات که وقتی توی تاپت میذارمت دیگه غیر قابل کنترل میشی و هی بالا پایین میپری چند روز پیش هم به مناسبت گودبای پارتی مامان صدیقه و باباجون برای اولین بار بردیمت بلندترین برج ایران(همون برج میلاد خودمون) بابایی انقدر منو نچلون بابا تااااااتی تااااااااتی تااااااتی یادگاری با مامان صدیقه و باباجون بذار خوب نگاتون کنم چون دلم براتون خیلی تنگ میشه ایشالا سفرتون به سلامت.سلام ما رو هم به دایی ایمان برسونید. (مامانی داداشیشو ٥ ساله ندی...
10 خرداد 1392

سفر شمال

عسلی مامان.چند روز پیش بردیمت رامسر،دریا.هوا بد نبود ولی نمیشد رفت توی آب و تو همینطور لب ساحل بازی کردی. هورررررررررررررا دریا بعدش سوار تلکابین شدیم و رفتیم رو ابرا اینم منظره تماشایی اون بالا تو هم که خوش ذوق... قاااااام قاااااام بییییییییب  بای بای تا سفر بعدی ...
8 خرداد 1392

٧ ماهگيت مبارك

ساريناي مامان.چقدر شيرين شدي عسلم.وقتي ميخوابي،وقتي چيزي ميخوري، وقتي حموم ميبرمت،وقتي بازي ميكني...خلاصه توي هر حالتي كه هستي،فقط بايد خوردت بايد بگم برات كه تقريبا ٦ ماه و نيمت بود كه دوباره دوتا از مرواريداي سفيدت اين دفعه بالايي ها جونه زدن و دالي كردن .البته اين دفعه يه كوچولو ناراحتي كردي كه وقتي بهت دندونيت رو ميدادم آروم ميشدي. هر چي رو ميبيني ميخواي امتحان كني ببيني چه مزه ايه. از كنترلي تلويزيون و گوشي تلفن كه عاشقشي گرفته تا انگشتاي پات!  وقتي برات بيبي انيشتين ميذارم با دقت ميشيني و حسابي روش دقيق ميشي. وقتي توي پلي جيمت بذارم مدتي كه بگذره و حوصله ات سر ره ميخواي خودتو ازعقب با سر پرت كني بيرون! &...
28 ارديبهشت 1392

اولین بازی در پارک

دخمل مامان.دیگه خانمی شدی برای خودت.دیروز سوار سه چرخه ات کردیم و برای اولین بار بردیمت تا تاب و سرسره بازی کنی. ازینکه بچه ها توی پارک بدو بدو میکردن خیلی ذوق کرده بودی.بچه ها هم هی میومدن نزدیکتو میگفتن وای چه کوچولوه , میدیش من راهش ببرم و هی میومدن دست به صورتت میزدن و میرفتن!! اینم سارینای ناناز که اولین بار در سن 6 ماه و 2 روزگی تونست مدت طولانی خودش تنهایی بشینه تازه میتونی برای مدت کمی هم وایسی   اینم فشن سارینا ...
11 ارديبهشت 1392

مادر مهربونم روزت مبارك

ساريناي عزيزم امسال با وجود تو حس زيباي مادر شدن رو تجربه كردم.حس شيريني كه تا مادر نشدي نخواهي و نخواهي فهميد.همانطور كه من قبل از اينها نفهميدم و تو با آمدنت اين لقب رو به من دادي .اميدوارم كه بتوانم لايق اسم مادر باشم و بتوانم به نحو احسنت ايفاي نقش كنم. يادم هست اولين كسي كه بعد از زايمانم ديدم مادر مهربانم بود كه دستم را ميفشاريد و همانجا بود كه تازه فهميدم مادر يعني چه و خواستم دستش را ببوسم و قدردان محبتهايش باشم.مادر عزيزم با تمام وجودم دوستت دارم.   خدايا همه مادران را در پناه خودت حفظ كن.روز همه مادرهاي مهربون مبارك و اميدوارم آرزوي مادر شدن به دل هيچكس نماند. همچنین روز معلم هم به مادر و پدر عزیز و زحمتکشم تبریک ...
11 ارديبهشت 1392

مرواريد كوچولو خوش اومدي

تقريبا دو ماه بود كه همش آب دهانت ميومد،انقدر كه مجبور شديم برات پيشبند ببنديم.يكي ميگفت براي اينه كه فك سفت ميشه.يكي ميگفت دندون ميخواد در بياد...خلاصه ما هم دلمونو خوش كرديم به اين چيزا گذشت و گذشت تا اينكه الان دو شبه همش نصف شب از خواب ميپري و دستت رو به سرت و گوشات ميمالي.من فكر ميكردم نكنه گرمت شده يا دلت درد ميكنه. اين هم گذشت تا اينكه ديروز ديدم گرسنته ولي شير نميخوري! خيلي برام عجيب بود،گفتم شايد شير من بدمزه شده و يا شايد دهنت جوش زده،براي همين مجبور بودم موقع شير خوردن پسونك بذارم دهنت و سريع درش بيارم و همون لحظه شيرت بدم اين هم گذشت و امروز صبح ديدم وقتي شير ميخوري دردم مياد!يهو با خودم گفتم وااااااي نكنه دندون؟ بللللل...
21 فروردين 1392

اولين سفرت(سفرنامه)

نميدونستيم خوش سفري يا بد سفر.براي همين تصميم گرفتيم اولين سفرتو يه جاي نزديك بريم تا كمتر توي ماشين باشي.از طبيعت و آرامش بسطام هم زياد شنيده بوديم.بنابرين تصميم گرفتيم اولين سفرتو به اتفاق مامان صديقه و باباجون و دايي اميرت اينا بريم بسطااااااام. صبح ساعت ٨/٥ راه افتاديم به سمت شاهرود... تا سوار ماشين شديم شما خوابت برد و فقط موقع شير خوردن بيدار میشدی و دوباره لالا که البته تکون ماشین بهترین لالایی برات بود اولین هتلی که رفتی هتل چهانگردی بسطام اتاق ١٠٣ بود و اینم سفره هفت سینش اولین اثر تاریخی که دیدی مقبره بایزید بسطامی بود.عجب آسمون آبی داشت.واقعا نورش چشم رو میزد. موقع سال تحویل تصمیم گرفتیم یه جا...
19 فروردين 1392

٥ ماهگيت مبارك  (مصادف با اولين بهار زندگيت)

همه وجود مامان.٥ ماه با خنده هات خنديدم،با گريه هات گريه كردم،وقتي ميخوابيدي ميخوابيدم و موقع بيداريتم نگاهمون در هم گره ميخورد...و چه شييييييرين توي اين ماه ياد گرفتي وقتي روي سينه ميذارمت چند سانت! جلو بيايي.پشتتو عين حلزون مياري بالا و خودتو ميدي جلو وقتي هم به پشت ميذاريمت كمرتو مياري بالا و پل ميزني! بعضي موقع هام كه بازيت ميگيره ١٠ بار هي پشت هم پل ميزني و ما هم كلي ميخنديم. یاد گرفتی پاهاتو سفت میکنی و اگه صاف نگهت داریم وایسی. اگه كسي هم كه نميشناسي بهت نزديك شه اول بهش ميخندي و بعد كه ديدي برات نا آشناست ميزني زيييييير گريه.  وقتي روي زمين ميذارمت ياد گرفتي انقدر پاهاتو مياري بالا و پايين كه راحت ٣٦٠ در...
28 اسفند 1391

داستان ماجراجویی سارینا

بهار بود و همه جا سرسبز.نسیم ملایمی هم میومد و جون میداد برای گردش و هواکردن بادبادک بعد از بادبادک بازی هی اصرار کردی حالا بادکنک حالا بادکنک.منم وقتی همه بادکنک هارو بهت دادم یهو رفتی هوااااا .ازین خونه به اون خونه... همینجور باد بردت تا اینکه رسیدی به یه جنگل .میخواستی ماهی بگیری که من بهت گفتم اینجا فقط برکه داره بیا ببرمت جایی که بتونی ماهیگیری کنی برای همین بردمت دریا...که البته یه نهنگ گرسنه دنبالت کرد و تو هم خیلی ترسیدی قایق به دست باد سپرده شد.رفت و رفت تا رسید به جزیره بودایی ها جای مخوف و ترسناکی بود برای همین سوار بر اسب سپید شدی و اونجا رو با سرعت هرچه بیشتر ترک کردی وتازه یادت افتاد...
14 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی بوس می باشد