تولد تولد تولدت مبــــــــــــــــارک
بالاخره روز تولدت فرا رسید ...ولی... ولی تو دو شب بود که داشتی همش توی تب داغ میسوختی و به جز شیر من دیگه لب به هیچی نمیزدی.هر چی بهت استامینوفن میدادیمو پاهات و دستاتو میشستیم فایده نداشت که نداشت و تو هم همش دندوناتو بهم میسابیدی .ما هم گفتیم خب حتما از دندوناته . خلاصه روز تولد رسید و مهمونا یکی یکی میومدن ولی تو فقط گریه میکردی و تمام مدت تولد(حدود 4 ساعت) فقط روی دست من بیتابی میکردی و حتی نمیخوابیدی و حتی مجبور شدم برای اینکه راحتتر باشی لباس پری دریاییتم عوض کنم . البته منم که بیش از یک ماه مشغول تدارکات تولدت بودم و خیلی از شبام تا دیروقت بیدار مونده بودم , خیلی توی ذوقم خورده بود و واقعا نمیتونستم بفهمم چرا تو اینجوری شده...