پرنسس ساريناپرنسس سارينا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
شازده مسيحاشازده مسيحا، تا این لحظه: 8 سال و 1 روز سن داره

نی نی بوس

داستان خاطرات پرنسس سارينا و شازده مسيحا

١٣ ماهگيت مبارك

از كجا بگم؟ از اون روزي كه راه افتادي؟ بله...دقيقا داستان ما با ساريناي شيطون بلا( كه مثل بچگي هاي مامانش از ديوار راست هم بالا ميرفت) از موقعي شروع شد كه شما شروع كردي به راه افتادن!!! ماماني خيلي خوش خيال بود وقتي كه اولين بار شروع كردي به چهار دست و پا رفتن و فكر مي كرد سختي تو از اونموقع شروع شده ولي... حالا كه روي پاهاي كوچولوت قدم برميداري از فكري كه قبلا ميكردم خندم ميگيره!!! يعني يك دقيقه هم تو نبايد آروم و قرار داشته باشي ؟؟ آخه دخمل خوب!! يه خرده استراحت كن،خستگي در كن!! ازين مبل بالا ميري،ميپري روي مبل كناريش،از كوسن مبل مثل صخره نوردا بالا ميري تا برسي به كار مورد علاقت يعني خاموشو روشن كردن چراغا.بعد جيغ ميكشي و دوباره خود...
28 آبان 1392

اولین کوتاهی سر!

سارینا جونم.آخه این چه وضع موهای پریشونته!!!گله سر میزنم حتی شده موهاتو باهاش بکنی سعی میکنی از موهات جداش کنی!تل میزنم برات یک ثانیه نشده پرت میشه وسط اتاق!موهاتو شونه میکنم و کنار میزنم انقدر ورجه وورجه میکنه که دوباره میاد توی چشات!... میدونی که مامانی عااااااشق موی بلنده و موهاتو از وقتی که پاتو گذاشتی توی این دنیا کوتاه نکرده ولی... ولی گفتم بذار یه خورده ازین نامرتبی و ژولیدگی در بیاد.البته سر تولدت انقدر سرم شلوغ بود که وقت نشد.بنابرین چون میدونستم معمولا دیر با محیط جدید آشنا میشی تصمیم گرفتم به جای بردنت به آرایشگاه یه آرایشگر پیدا کنم که توی خونه راحت و بدون دردسر موهاتو کوتاه کنه.  که البته...اول مثل خاااانما نشستی توی...
17 آبان 1392

تولد تولد تولدت مبــــــــــــــــارک

بالاخره روز تولدت فرا رسید ...ولی... ولی تو دو شب بود که داشتی همش توی تب داغ میسوختی و به جز شیر من دیگه لب به هیچی نمیزدی.هر چی بهت استامینوفن میدادیمو پاهات و دستاتو میشستیم فایده نداشت که نداشت و تو هم همش دندوناتو بهم میسابیدی .ما هم گفتیم خب حتما از دندوناته . خلاصه روز تولد رسید و مهمونا یکی یکی میومدن ولی تو فقط گریه میکردی و تمام مدت تولد(حدود 4 ساعت) فقط روی دست من بیتابی میکردی و حتی نمیخوابیدی و حتی مجبور شدم برای اینکه راحتتر باشی لباس پری دریاییتم عوض کنم . البته منم که بیش از یک ماه مشغول تدارکات تولدت بودم و خیلی از شبام تا دیروقت بیدار مونده بودم , خیلی توی ذوقم خورده بود و واقعا نمیتونستم بفهمم چرا تو اینجوری شده...
5 آبان 1392

١ سالگيت مبارك

دقيقا ٣٦٥ روز پيش بود كه ماماني زنگ زد به مامان صديقه و گفت بدوئين بيايين ، ساريناي من بالاخره ميخواد پاهاي كوچولوشو بذاره توي اين دنيا و هنوز ٥-٦ ساعت هم نشده بود كه تو با اون گريه شيرينت همه ما رو خندوندي و از اون بالا بالا ها و آسمون ها پرواااااااز كردي و روز جشن سيسموني خودت ، اومدي پيش مامان و بابا و البته چه خوش اومدي كه با اومدنت هزاران خير و بركت اومد توي زندگيمون.... چه زود گذشت اين ١٢ ماه و باز هم خواهد زود گذشت،با خنده هات خنديدمو با گريه هات گريستم .... وقتي مشغول درست كردن ريسه ١٢ ماهت بودم و سري به عكساي گذشته زدم ياد مامان صديقه افتادم كه روز زايمانم پشت درب اتاق زايمان موقعي كه صداي منو ميشنيد برايم اشك ميريخت و دعا ميكرد....
28 مهر 1392

١١ ماهگيت مبارك

نفس مامان،ببخش اين روزا كم ميام و برات مينويسم. آخه مشغول تداركات تولد ١ سالگيتم.ميخوام برات تم .... بگيرم(البته نميگم چون مزه اش ميره، ولي عكساي اتاقشو ببيني حتما ميتونيد حدس بزني) به هر حال امسال اولين ساليه كه خدا تو رو به ما داد و منم ميخوام برات سنگ تموم بذارم. اين عكساي جديد اتاقته توي خونه جديدمون: راستش انقدر هم شيطون شدي كه نميرسم بيام به وبلاگ دوستات سر بزنم.از همينجا از همه دوستان وبلاگی عذر ميخوام و سعي ميكنم در اسرع وقت بيام پيششون راستي يه خبر.امروز رفتم كارگاه بازي و رشد و خلاقيت دوزبانه مادر و كودك ثبت نامت كردم كه ايشالا زبان انگليسيتم مثل زبان مادريت بلبل بشي (كه ميگن بهترين سن يادگيري...
28 شهريور 1392

دختر عزيزم روزت مبارك

دختر کــه بـاشــی... هزار بــار هــم کــه بگـویــد : دوستـــــــــــــــــــــت دارد ! باز هــم خواهــی پـرســـی : دوستم داری ؟ و تـه دلـــــــــت همیشــه خواهــد لرزید ! دختــر کــه بـاشــی هــرچقــدرهــم کـه زیبا بـاشــی نگران زیبـــاترهایــی میشــوی کـه شایــد عاشــقش شوند ! هــر وقت کــه صدایت میکند: خوشــــ♥ـــــگلم خــدا را شکــر میکنــی کــه درچشمــان او زیبایــی ! دســـــــت خـودت نیست! دختر کــه بـاشــی همـــه ی دیوانگی هــای عالــم را بـــــــــلدی ... اینم کادوی مامانی به مناسبت اولین سال دختر شدنت ...
15 شهريور 1392

بلاچه!

عاشق باز و بسته کردن در هستی.البته قبلش حسااابی همه جا رو میریزی به هم  اینا که جاش اینجا نیست مامانی اینارو گذاشتی دستت رفت لای در؟ ای دخمل بلا!  کجا میری؟     اینجا هم داری بازی بساز و بنداز رو که تازه بهت یاد دادمو با هم بازی میکنیم(مامانی میسازه و تو هم میندازی )   دیگه نمیخوام توی کریر تنگ و کوچولوم بشینم   برای همین دیگه کلا با کالسکه ات اینور و اونور میریم که البته خیلی هم خوشت میاد آماده شیرجه زدنم....1....2...3..(البته مامانی دلش نیومد هولت بده توی آبا ) اینجا هم رفته بودیم پارک آب و آتش که نمیدونم چرا ازون فواره ها که مام...
9 شهريور 1392

١٠ ماهگيت مبارك

موش موشي مامان.توي اين ماه خيلي چيزاي جالب بلد شدي.باهات بازي موش و گربه ميكنم .بعضي موقع ها تو موش كوچولو ميشه و منم گربه تيز پا و ميگم بهت الان ميگيرم و ميخورمت. تو هم با همون دست و پاهاي كوچولوت تندي فرار ميكني و هي وسط راه وايميسي منو نيگا ميكني و جيغ ميزني و ميخندي و بعد دوباره آي د فرار و البته منم بعضي موقع ها موش ميشم و تو هم پيشي ملوسه و هي دنبال من چهار دست و پا ميايي. عاشق دالي موشه اي و خودت هي حالا يا با پرده و اين چيزا يا با لبه ميز و مبل و صندلي و خلاصه هر چي گيرت بياد دالي ميكني. به كتاب هم علاقمند شدي البته بيشتر دوست داري ورق بزني تا عكساشو ببيني. يه جورايي شدي ذره بين مامان و هر چيز كوچيك روي زمين...
1 شهريور 1392

سارينا در سن ٩ ماه و ٩ روز و ٩ ساعت و ٩ دقيقه و ٩ ثانيه

اين سن آدم رو ياد چي ميندازه؟ درسته! ياد پايان دوره بارداري و زمان به دنيا اومدن ني ني.البته شما خيلي عجول بودي و تقريبا يه يك ماهي زود تشريف اوردي كه مصادف شد با روز جشن سيسمونيت و اينا(يادش بخير....چقدر زود گذشت....) حالا اون ني ني كوچول موچول مامان به اندازه زماني كه توي دل ماماني بوده و براي تموم شدن دوران شيرين انتظارش ثانيه شماري ميكرد، اومده توي اين دنيا و .... ميدونم چشم به هم بذارم ميشي ٩ ساله و برات جشن تكليف ميگيرم و بعدشم ميشي ١٩ ساله و دانشگاه و ازدواج و ....خودتم مامان ميشي، مامان بزرگ ميشي.... كه البته احتمالا من ديگه كوله بارم رو بستم و ....نميدونم چي شد ياد اين چيزا افتادم ولي سارينا جون زمان زودتر از اوني كه ف...
20 مرداد 1392

٩ ماهگيت مبارك

توت فرنگی مامان! اين ماهي كه گذشت تغييرات اساسي اي داشتي.تونستي از حالت سينه خيز كه به زور ميرفتي و دنده عقبكي،بالاخره چهار دست و پا بري و براي خودت سير و سياحت كني. ديگه به خونه جديد كاملا عادت كردي و اصلا بهونه گيري نميكني و منم با خيال راحت ميذارمت زمين و تو هم از خداخواسته ميدويي اينور و اونور و ازين اتاق به اون اتاق، هر جا باشم سريع پيدام ميكني و ميخواي از پاهام بيايي بالا تا بغلت كنم .  دستتو به هر چي گيرت بياد مثل ميز و صندلي و حتي ديوار ميگيري و روي پاهات وايميسي و بلد شدي خيلي با احتياط يكي يكي دستهاتو ول ميكني و ميشيني و البته بعضي مواقع هم كه حواست پرت ميشه يهو دستت ول ميشه و پووووووووووووخ.... آخجون کنتر...
28 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی بوس می باشد