سارينا در سن ٩ ماه و ٩ روز و ٩ ساعت و ٩ دقيقه و ٩ ثانيه
اين سن آدم رو ياد چي ميندازه؟
درسته! ياد پايان دوره بارداري و زمان به دنيا اومدن ني ني.البته شما خيلي عجول بودي و تقريبا يه يك ماهي زود تشريف اوردي كه مصادف شد با روز جشن سيسمونيت و اينا(يادش بخير....چقدر زود گذشت....)
حالا اون ني ني كوچول موچول مامان به اندازه زماني كه توي دل ماماني بوده و براي تموم شدن دوران شيرين انتظارش ثانيه شماري ميكرد، اومده توي اين دنيا و ....
ميدونم چشم به هم بذارم ميشي ٩ ساله و برات جشن تكليف ميگيرم و بعدشم ميشي ١٩ ساله و دانشگاه و ازدواج و ....خودتم مامان ميشي، مامان بزرگ ميشي....
كه البته احتمالا من ديگه كوله بارم رو بستم و ....نميدونم چي شد ياد اين چيزا افتادم ولي سارينا جون زمان زودتر از اوني كه فكرشو كني ميگذره ،پس بيا هميشه هميشه همديگرو دوست داشته باشيم و قدر همديگرو بدونيم.ازهمين الان دلم براي دوران نوزاديت تنگ شده.ميگذرد...ميگذرد...ميگذرد....
اینم شیطنتای شما بعد از اینکه مامانی به این نتیجه رسید که باید کل خونه رو جمع کنه و از دکور مکوری و این چیزا خبری نیست:
آخ جون چقدر نقل اینجا ریخته
فایده نداره اینجور . بذار برم توش شاید بهتر باشه
دمتو گرفتم ای موش شیطون . میخواستی نقلای منو بخوری؟
نقلارو بریزم بیرون راحتتر میخورم
اینم سارینا و آشپزخونه:
بعضی موقع ها هم که نخوایی توی صندلی غذات بشینی و ....
بذار ببینم بالای اینم میشه رفت؟
حالا میخوام از توانایی های جدیدت بگم:
میتونی از حالت چهار دست و پا روی زانوهات بشینی
با وجود ساختن دیوار چین برای شما که یه وقت نری سراغ آکواریم ولی...
سارینا و دختر عمو جونش:
الان کتابمو ازت میگیرم
آآآآآآآآآآآآآآآاااااااااااآآآآآآآآآآااااا
پل میزنم من
ووووووووووی!
قربون اون نگاه کردنت برم من
نخند مسواک گرون میشه
فدای اون خندیدنت.خدایا مواظب این فرشته کوچواوی ما باش