١١ ماهگيت مبارك
نفس مامان،ببخش اين روزا كم ميام و برات مينويسم.
آخه مشغول تداركات تولد ١ سالگيتم.ميخوام برات تم .... بگيرم(البته نميگم چون مزه اش ميره، ولي عكساي اتاقشو ببيني حتما ميتونيد حدس بزني)به هر حال امسال اولين ساليه كه خدا تو رو به ما داد و منم ميخوام برات سنگ تموم بذارم.
اين عكساي جديد اتاقته توي خونه جديدمون:
راستش انقدر هم شيطون شدي كه نميرسم بيام به وبلاگ دوستات سر بزنم.از همينجا از همه دوستان وبلاگی عذر ميخوام و سعي ميكنم در اسرع وقت بيام پيششون
راستي يه خبر.امروز رفتم كارگاه بازي و رشد و خلاقيت دوزبانه مادر و كودك ثبت نامت كردم كه ايشالا زبان انگليسيتم مثل زبان مادريت بلبل بشي(كه ميگن بهترين سن يادگيري ١-٣ سال هست) .كلاسات از هفته اول مهر با شروع بازگشايي مدارس شروع ميشه.
حالا بذار از توانايي هاي جديدت در اين ماه بگم:ميتوني براي مدت زيادي روي پاهات بدون كمك وايسي ولي هنوز نميتوني قدم برداري(ايشالا براي تولدت بتوني).
ديروز براي تولد دختر عموت بهت دست دسي ياد دادم و هر موقع آهنگي ميشنوي علاوه بر ناناي، دست هم ميزني(قرررربون اون دستاي كوچمولوت).
وقتی توی آشپزخونه کار دارم میشینی با مگنتای یخچال بازی میکنی
هفته پيش هم بالاخره پسر دايي نازت طاها جون به دنيا اومد.اميدوارم بتونينن همبازي هاي خوبي براي هم باشين.(ببین سارینا خاااانم چقدر کوچولو بودی و مامانی چقدر برات زحمت کشیده تا انقدری شدی)
تقريبا يك ماهه كه دوباره كلاس زبانمو شروع كردم. ولي آخراي كلاسم كه ميخوام برگردم خونه ديگه طاقتت از دوري مامانت سر مياد و بابايي زنگ ميزنه كه سارينا تورو ميخواد و... منم با عجله خودمو ميرسونم.براي همين بيشتراز ٢ ساعت نميتونم تنهات بذارم و بهونه منو ميگيري.
هفته پيش هم رفتيم پارك آبي و ديدم اگه تورو بذارم پيش بابات ممكنه ٦-٧ ساعت طاقت نياري براي همين با خودم بردمت.البته من پوشك و مايوت رو برده بودم که اگه شد ببرمت توی آب ولي تا زير ٣ سال ممنوع بود .اونجا يه مهد كودك داشت كه گذاشتمت اونجا و تو هم انقدر سرگرم شده بودي با دوستات كه حاضر نشدي حتي يه دقيقه غذا بخوري و حتی موقعیکه اومدم بهت شير بدم همش در ميرفتي و هيچي نميخوردي!!!!! ولي با اين حال من نگرانت بودم و زياد بازي نكردم چون هر ٥ دقيقه ميومدم بهت سر ميزدم! البته اونجا مادرايي بودن كه همينجور بچه هاشونو براي مدت طولاني ول كرده بودن و ميرفتن بازي و همينجور بچه هاشون گريه و زاري ميكردن(بيچاره اين بچه هاي معصوم و مظلوم از دست اين ماماناي بيييييي خيال).به هر حال اينم تجربه اي بود با تو گردش و تفريح رفتن.براي بزرگ شدنت و با هم رفتن به پارك آبي و شهربازي و ... ثانيه شماري ميكنم.
یاد گرفتی با پشت دستت آآآآآآ میکنی
و همچنین زبونتو میزنی به سقف دهنت و تق تق میکنی
با کلاه سر کردنتم کلا بساط داریم به هیچ عنوان حاضر نیستی حتی برای یه لحظه که از حموم هم میایی سرت کنی.بنابراین مامانی مجبوره لباس کلاه دار سرت کنه که سرمانخوری
الو ....الوووووو کسی خونه نیست؟
وقتی هم که خواب میاد سرتو میذاری روی پام یا روی مبل یا حتی شده روی زمین و دراز میکشی که اونموقع هست که آدم میخواد یه بچلونت
تاب تاب عباسی...خدا منو نندازی...اگه منو میندازی...تو بغل مامان بندازی...
خوااااااااابم میاد آخه
وووووووووووووی
راستی یادم رفت بگم نمیدونم چرا این مرواریدای تو چرا انقدر عجله دارن آخه الان دوازدهمیش داره در میاد(اون دندون عقبیات) و چهار تای دیگشونم هم توی راهن
علاقه به بند و مارک و دکمه لباس خورررردن اونم با ولع!!!
وای چقدر حرف زدم دهنم خشک شد مامانی(البته نمیدونم تو آب میخوری یا آب تورو میخوره آخه وقتی بازیت میگیره آب رو نگه میداری توی دهنت بعد همه جا رو آب پاشی میکنی!!!!!)