يه اتفاق بد
اين ماه يه اتفاق خيلي بد برات افتاد...ماجرا از اونجايي شروع ميشه كه شيطنتاي شما سر به فلك كشيده و دست پسرارو هم از پشت بستي!
يه روز ظهر كه ميخواستم پمپرزتو عوض كنم و تو هم طبق معمول مشغول دويدن و فرار كردن بودي كه نگيرمت و لباستو در نيارم،دور ميز آكواريم پات پيچ خورد و با سر اومدي زمين و گوشه لبت با پايه ميز جر خورد.
بميرم برات...
اولش فكر كردم چيز مهمي نيست بغلت كردم ولي يه ثانيه بعد ديدم لباسم خوني خوني شده و همچنين لباس خودت .خيلي ترسيده بودم ولي خونسردي خودمو حفظ كردم و هي بهت گفتم چيزي نيست.تا يه خورده مشغولت كردم و آروم شدي.من هم چون خيلي حساس به تميزي ام وقتي ديدم خون رو به موهات هم ماليدي مجبور شدم ببرمت حموم و بعدشم با همون لب پاره بهت ناهارتم دادم و بعد خوابوندمت.
اون روز بابايي هم سر كار بود و من نميدونستم بايد چيكار كنم يا كدوم بيمارستان ببرمت.از طرف ديگه هم بابايي بهم گفته بود اگه يه وقت مشكلي به وجود اومد به من نگو .چون تا برسم خونه قبلش سكته ميكنم و بذار شب بگو.بنابرين به بابايي هم هيچي نگفتم.
شب شد و بابايي اومد و گفت خب خداروشكر كه به خير گذشت و چيز مهمي نيست،آماده شو بريم بيرون شام بخوريم!!!
اونشب تا صبح راحت خوابيديم ولي صبح ديدم لبت چرك كرده و داره بد جوش ميخوره.
عكستو به داداشم كه پزشكه وايبر كردم و اون گفت اين نياز به بخيه داشته بيارين من ببينمش.شب رفتيم پيششو زنگ زد بيمارستان دي و دكتر اونجا رو بهمون معرفي كرد.ما هم بلافاصله همون ١١ شب رفتيم اونجا كه دكتر گفت اگه بخيه نزنيد ممكنه بد جوش بخوره و مثل اولش نشه بيايين همين الان بزنم.ما كه ديديم ساعت ١٢/٣٠ شبه و واقعا هم خسته بوديم و به نظرمون هم دكتر هم خسته بود و با توجه به اينكه دكتر گفت چون ٢٤ ساعت ازش گذشته مهم نيست الان بخيه بزنيد يا فردا،رفتيم خونه و فردا ظهرش رفتيم دوباره بيمارستان.
گفتن بايد لبت كه بد جوش خورده رو يه ذره پاره كنن دوباره بخيه بزنن.اون موقع داشتي براي خودت توي بيمارستان آواز ميخوندي و همه هم نگات میکردن که این واسه چی اومده بیمارستان!
در حال ادا در اورن حین عکس!
كه بعد از نیم ساعت گفتن بيارينش و من بغلت كردم و اونا ازم گرفتنت و بردنت توي اتاق عمل و ما هم مونديم پشت در اتاق عمل...
فقط صداي جيغت كه قاطيش هي ميگفتي مامي مائده رو ميشنيدم و گريه ميكردم و دعا ميكردم خدا بهت قدرت تحمل بخيه زدن رو بده.نيم ساعت طول كشيد و گاهي صداي گريه ات نميومد و من نگران ...
لبت ٤ تا بخيه خيلي ريز خورد كه بيشتر از داخلش بود...
خيلي بهم سخت گذشت و كسي تا مادر نشه درك نميكنه.بچه نازم،جگر گوشه ام،پاره تنم...وااااااااي
بالاخره تمام شد و در باز شد و من بغلت كردم و آروم شدم رفتيم توي ماشين و ٣ ساعت خوابيدي.
يك هفته بهت آنتي بيوتيك دادم كه لبت چرك نكنه و يه كرمي به اسم cicactive كه ترميم كننده بود و هر شب بايد ميزدم.
يك هفته گذشت و رفتيم بخيه هات رو بدون هيچ درد و گريه اي كشيديم و لبت به صورت معجزه آسايي دوباره شده بود مثل روز اولش.
خدارو خيلي شكر كرديم كه بخير گذشت.اميدوارم ديگه هم ما بيشتر مراقبت باشيم هم خودت حواستو بيشتر جم كني.البته از بعد از اون ماجرا هر موقع ميخوايي توي خونه بدويي بهت ميگم dont run,just walk slowly, انقدر قدماتو آروم ميكني كه يك وقت دوباره نيوفتي.
راستي يه خبر خوبم دارم اينه كه اونشبي كه لبت اينجوري شد براي اينكه لبت چرك نكنه مجبور شديم ديگه پسونكتو يه جوري قايم كنيم كه باعث عفونت لبت نشه و هر موقع ميخواستي بخوابي ميگفتم بهت پسونكت گم شده و بايد ددي يكي ديگه برات بگيره و تو هم ميگفتي ددي ممه أ (يعني ددي براي دهنم پسونك بخره).البته خوابت كه بد بود ديگه كلا بهم خورده و ديگه بعدازظهرا كه نميخوابي هيچ،شبها هم به زور توي بغلمون ميخوابي.
دختر خوبم بدون سر اين ماجرا خيلي خيلي برات ناراحت شدم و غصه خوردم.دوستت دارم.تمام زندگي مني❤️