١ سالگيت مبارك
دقيقا ٣٦٥ روز پيش بود كه ماماني زنگ زد به مامان صديقه و گفت بدوئين بيايين ، ساريناي من بالاخره ميخواد پاهاي كوچولوشو بذاره توي اين دنيا و هنوز ٥-٦ ساعت هم نشده بود كه تو با اون گريه شيرينت همه ما رو خندوندي و از اون بالا بالا ها و آسمون ها پرواااااااز كردي و روز جشن سيسموني خودت ، اومدي پيش مامان و بابا و البته چه خوش اومدي كه با اومدنت هزاران خير و بركت اومد توي زندگيمون....چه زود گذشت اين ١٢ ماه و باز هم خواهد زود گذشت،با خنده هات خنديدمو با گريه هات گريستم ....
وقتي مشغول درست كردن ريسه ١٢ ماهت بودم و سري به عكساي گذشته زدم ياد مامان صديقه افتادم كه روز زايمانم پشت درب اتاق زايمان موقعي كه صداي منو ميشنيد برايم اشك ميريخت و دعا ميكرد.امسال خييييييلي جاش موقع تولدت خاليه.ايشالا كه زودي برگرده و تنها نوه دختريشو از نزديك ببينه.
حالا از تولد بگم:
تصميم گرفتم خودم تم تولدتو درست كنم و تقريبا يك ماه تمام هم درگيرش بودم(البته لباس خودتو و خودمو از بيرون سفارش دادم)فكر ميكنم قشنگ شدن.
اینم پشت صحنه تولدته:
شما هم که طبق معمول مشغول...
اولين سال تولدتم روز عيد غدير برات گرفتيم كه روز مبارك و نيكويي باشه و همه خاله ها و عمه ها و فاميلايي كه بچه كوچيك دارن رو هم دعوت كردم(كه البته فكر كنم مديريت ١٢-١٣ تا بچه كار خيلي سختيه!)
عسلم اميدوارم خدا بهم عمر بده و بتونم با لباس سفيد عروسي هم ببينمت.به هر حال با هر كي ازدواج ميكني بدون بيشترين كسي كه توي دنيا دوستت خواهد داشت مادر توست.تولدت مبارك. هميشه در كنارت خواهم ماند...
به زودي با عكساي تولدت ميام...
راستي يه چيزي يادم رفت بگم تقريبا از اول اين ماه شروع كردي به چند قدمي راه رفتن بدون هيچ كمكي و تا امروز هم ديگه خيلي راحت١٠ قدمي ميتوني راه بري.من ٢٩ سالم تموم شد و دارم پا به دهه ٣٠ ميذارم و تو هم ١سالگيت به همين سرعت گذشت و من دارم بزرگ شدنت رو با تمام وجودم حس ميكنم.نميدوني يكي از لحظاتي كه برايش ثانيه شماري ميكردم راه رفتنت بود و بالاخره لحظه موعود فرا رسيد و نميدونم خوشحاليمو چطور ابراز كنم....
خدايا براي همه چيز ممنون