١٣ ماهگيت مبارك
از كجا بگم؟ از اون روزي كه راه افتادي؟
بله...دقيقا داستان ما با ساريناي شيطون بلا( كه مثل بچگي هاي مامانش از ديوار راست هم بالا ميرفت) از موقعي شروع شد كه شما شروع كردي به راه افتادن!!!
ماماني خيلي خوش خيال بود وقتي كه اولين بار شروع كردي به چهار دست و پا رفتن و فكر مي كرد سختي تو از اونموقع شروع شده ولي... حالا كه روي پاهاي كوچولوت قدم برميداري از فكري كه قبلا ميكردم خندم ميگيره!!!
يعني يك دقيقه هم تو نبايد آروم و قرار داشته باشي ؟؟ آخه دخمل خوب!! يه خرده استراحت كن،خستگي در كن!! ازين مبل بالا ميري،ميپري روي مبل كناريش،از كوسن مبل مثل صخره نوردا بالا ميري تا برسي به كار مورد علاقت يعني خاموشو روشن كردن چراغا.بعد جيغ ميكشي و دوباره خودتو پرت ميكني روي مبل و وااااااااي!!!! كار خطرناك: روي مبلا وايميسي و هي تلو تلو خوران راه ميري!!! يعني تو نميترسي بيفتي؟؟!! آخه دخمل مامان!! البته ياد گرفتي بچرخي و از پشت با پاهات بيايي پايين ولي وقتي روي مبلا راه ميري ديگه....
يا اينكه صندلي كامپيوترو انقدر تكون ميدي و راهش ميبري كه ميخوره به پيانوي من!!(ماشالا به این دخمل قدرتمند من)
يه بار اسباب بازيتو (یا پسونکتو) ميندازي توي آكواريم،يه بار دست ميكني درشون بياري...
اینجا هم که معلومه داری چه دست گلی به آب میدی
با پيانو زدنم كه مكافات دارم!! آخه وقتي كارتون بيبي انيشتين رو كه عاشقشي برات ميذارم و وقتي ميخواد اسم پيانو رو ياد بده ،ميدوي سمت پيانو و با گريه و فرياد من بايد درشو برات باز كنم و روي صندلي بشونمت تا تو هم مثل اون دختر توي فيلم پيانو بزني!!!!! البته تازگي خيلي بهتر ميزني و ديگه دستاتو محكم روي كلاويه ها نميكوبي و سعي ميكني به تقليد از من با انگشتاي كوچولوت با دكمه هاش بازي كني.
ازونجايي هم كه ديگه اصلا توي كريرت نميشستي تصميم گرفتيم برات صندلي ماشين بخريم(كادوي تولد يك سالگيت از طرف من و بابايي).كه البته تو هم خيلي راضي هستي چون خيلي مسلط تري براي اينكه بيرون رو ببيني و فضولي كني!!
خيلي هم حافظ اموال خودت شدي و اگه كسي وسيله اي از تو برداره جيغ ميكشي و سعي ميكني اونو ازش بگيري و البته هم اگه زورت نرسه گريه ميكني.
عاشق سيم برقي!! اگه يه لحظه تنهات بذارم ميري سمت سيماي برق آكواريم و سعي ميكني اونا رو ازجا بكني!
بعضي از كلماتي رو كه ميگم تكرار ميكني و همچنين بعضي از اداي ما رو تقليد ميكني و عينشو انجام ميدي.
بابايي عاشق اينه كه بهش بگي بابا و وقتي ميگي انقدر قربون صدقه ات ميره و ميخورتت كه انگاري فقط اونه كه توي دنيا دختر داره!
غذا خوردنتم کاملا مستقل شده و به هیچ عنــــــوان حاضر نیستی از دست من غذا بخوری!!
که البته بعدشم یه راست باید بری حموم و منم کلا آشپزخونه رو از بالا تا پایین بشورم(حداقل تا شعاع 2 متری صندلی غذاتو!)
بازم میخوام مامان!!
راستی از وقتی که به دنیا اومدی حسرت به دل مونده بودم اون روزی بیاد که با هم بریم شهربازی و من سوار بازیا بکنمت.بنابرین بردیمت دنیای شادی چمران(بولینگ عبدو) که تازگی بازیاشو کردن فقط برای بچه های ١ تا ٦-٧ سال.میرفتیم نزدیک دستگاها میخواستی سوار همشون بشی و ما هم که فکر می کردیم خوشت اومده روشنش می کردیم ولی تا شروع میکرد به حرکت و موزیک میترسیدی و گریه میکردی و باید برت میداشتیم و اونم همینجور برای خودش آهنگ میزد تا تموم شه!!
این اسب چقدر تند میره
اینجا هم سرزمین عجایبه که همه بچه های هم سن تو سوار میشدن.تا اولین دور رو زد یهو شروع کردی به ترسیدن و گریه کردن!! و ما هم مجبور شدیم وسط راه پیاده شیم
بالاخره رفتیمو واکسنتو با ترس و لرز ازین که دوباره درد و تب و این چیزا داشته باشی زدیم ولی دکتر گفت استثنائا این یکی درد نداره و ما هم خوشحال و خندوم رفتیم خونه!!!
اینجا هم مطب دکتره که شما نشستی پشت میز کتاب میخونی تا نوبتت شه بری تو! آخه میدونی که وقت طلاست
در رابطه با كارگاه دوزبانه كودك و مادرتم که ترم اولشم تموم شد به زودي ميام مينويسم...
راستی میدونی که الان ماه محرمه و این عکس رو هم روز عاشورا ازت گرفتم و تو هم اولین بارته اومدی مراسم سینه زنی و صدای دسته ها خیلی برات جالب بود.