انتظار ٤٠ روزگي
بالاخره ٤٠ روزگيتم رسيد.زماني رو كه خيلي انتظارشو ميكشيدم!
آخه هر جايي ميخواستم برم و هر كاري ميخواستم بكنم همش همه ميگفتن بذار چهله اش بشه و ازين حرفا.رااااااااحت شدم:)).حالا ديگه ميتونيم هر جا بخواييم با هم ٣ تايي برييييييم.
جالبه امروز كه تنهايي با تو خونه بودم اول كه نم داده بودي.رفتم و كل لباساتو عوض كردم.چند ساعت بعد دوباره وقتي رفتم عوضت كنم به محض اينكه اوردمت لباس تنت كنم خودتو خيس كردي و وقتي دوباره رفتم بشورمت و حوله دورت پيچيدم دوباره.. ولي ايندفعه حوله ات به منم نم داد و منم خيس كرد و مجبور شدم برم حموم!! دوباره رفتم عوضت كنم كه ايندفعه كلآ رو لباست بالا اوردي و مجبور شدم دوباره بشورمت و لباست رو عوض كنم.اين هم از داستان چهل روزگيت كه تو يك روز ٣ دست لباس كثيف كردي!!
الانم داري به خودت ميپيچي حالا به خاطر دل درده يا گرسنته يا دوباره جاتو...
سارينا جونم قدر مامان بابات رو بدون.خيلي برات زحمت كشيدن تا تو انقدري شي(براي وقتي بزرگ شدي و اينو ميخوني ميگم!). ولي عاشقانه اين كارارو برات كردن.اميدوارم روزي هم كه ما پير شديم ياد اين روزا بيوفتي و دست ما رو بگيري و با تمام بيدار خوابي هايي كه من و بابايي داشتيم و دل درد ها و گريه هات ولي ميخوام بگم عاشقانه دوستت داريم.
هفته پيش هم بالاخره رفتيم آتليه و كلي ازت عكس گرفتيم كه وقتي آماده شد توي وبت ميذارم..
راستي پري روز هم تولد بابايي بود و من از طرف خودم و خودت يه دسته گل بهش هديه كردم.خوشبحال بابايي كه اولين كسيه كه از تو هديه ميگيره.
قربونت برم ماهي كوچولوي مامان