پرنسس ساريناپرنسس سارينا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
شازده مسيحاشازده مسيحا، تا این لحظه: 8 سال و 22 روز سن داره

نی نی بوس

داستان خاطرات پرنسس سارينا و شازده مسيحا

سارينا جون همه رو سوپرايز كرد!!(خاطره زايمان)-مصادف با جشن سيسموني

1391/7/28 8:50
نویسنده : مامان مائده
15,934 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه پيش رفته بودم دكتر.بعداز معاينه گفت بايد از اول آبان تا ١٠ آبان منتظر باشي .گفتم وقتش كه ٢٢ آبان بود! خلاصه ما هم گفتيم وااااي وقت كمه بايد سريعتر بريم آتليه عكساي مدلينگ بارداريمو بگيرم كه قرار شد هفته بعدش بريم.از طرفي ديگه هم ١٤ آبان امتحان فاينال زبان داشتم كه اونم قرار شد هفته بعدش برم و بدم.استيكر هاي اتاقشم كه تازه اومده بود و هنوز فرش و لوسترش مونده بود با كلي كار ديگه.تازه به خاطر اينكه ني ني قراره زودتر هم بياد گفتيم جشن سيسموني رو همون آخر هفته يعني ٢٨ مهر بندازيم.جالبش اينجاست كه شب قبل از مهموني هم بليط كنسرت پيانو داشتيم!!!

واقعا كارا توهم توهم شده بود. از يكشنبه شروع كردم به دعوت مهمونا براي جشن سيسموني.چهارشنبه خدمتكار داشم كه پابه پاش خودمم كار كردم و پنجشنبه هم بدو بدو با مامانم شروع كرديم به درست كردن سالاد ها و دسر ها براي عصرونه فردا.تا ساعت ٧ شب بالاخره تموم شد و من و همسري رفتيم يه سري بشقاب و اين چيزاي تولد گرفتيمو خداروشكر به موقع رسيديم كنسرت.طبقه بالا بود از پله ها آروم آروم رفتم بالا.موقع آنتراك ديديم پايين خاليه دوباره اومديم پايين.خلاصه چند بار اين پله ها رو هي بالا و پايين كرديم تا بالاخره كنسرت هم تموم شد. توي راه احساس كردم ني ني خيييلي تكوناش شديد شده ولي گفتم حتما طبيعيه و ساعت ١ رسيديم خونه و خوابيديم...

ساعت ٢ بود كه يهو احساس كردم زيرم خيس شده!!!خيلي ترسيدم.نميتونستم كاري كنم .تمام تشك و پتو و...لرز تمام وجودمو گرفته بود،حتي از جامم نميتونستم بلند بشم.سريع همسري رو صدا زدم گفتم فكر كنم كيسه آبم پاره شده.اون كه اولش باورش نشد ولي بالاخره زنگ زد بيمارستان و اونا هم گفتن سريعا بياين اينجا.همسري هم كه از من بيشتر هول شده بود گفت اورژانس رو خبر كنم كه پرستار هم خندش گرفته بود و گفت لازم نيست. از طرف ديگه هم فردا ٣٠ نفر رو براي جشن دعوت كرده بوديم و كلي هم تدارك. زنگ زديم مامانم و جريان رو گفتيم و دو نفري رفتيم به سمت بيمارستان تا ايشالا سه نفري برگرديم.ساك و كريرشو گذاشتيم عقب ماشين.درد هاي خيلي خفيفي داشتم.انقدر هم خوشحال بودم كه سارينا جونم قراره بياد پيشم كه حد نداشت. رسيديم بيمارستان و من سريع بستري شدم.اول فرستادنم اتاق درد.البته مثل يه اتاق معمولي بود.روي تخت خوابيدم و ديدم دردام هر ٥ دقيقه يه بار به مدت ١ دقيقه است ولي زياد نبود.دكترم رسيد و آمپول فشار زدن و دردام شد هر دقيقه!! و با شدت بيشتر.توي اون لحظه بود كه براي همه كساني كه دوست داشتن مادر بشن دعا كردم.خلاصه دردام انقدر زياد شد كه ديگه نفس هم نميتونستم بكشم و رفتم زير ماسك اكسيژن.داشتم ميمردم ولي نميدونستم كه تازه مراحل سختري هم مونده.انقدر دردم شديد شد كه جيغ زدم و گفتم بچه اومد ولي اين دوران نيز نيم ساعتي طول كشيد تا اينكه بالاخره دكي جون كه درحال خواندن دعا و ذكر برام بود تشخيص داد كه ديگه وقتشه و سريع منو برد اتاق زايمان.بعد از يه ربع جيغ و داد و غلط كردن گفتنا بالاخره سارينا جونم در ساعت ٤٠/٨ صبح در پايان ٣٦ هفتگي با وزن ٣ كيلو و قد 49 سانتي متر اومد توي اين دنيا.اول صاف گذاشتش روي دلم ولي كبود بود و تكون نميخورد.خيييلي ترسيدم گفتم اين بچه منه؟! گفتن پس بچه كيه؟!!! گفتم چرا گريه نميكه؟ خلاصه بردنش و زدن پشتش و بالاخره سارينا باگريه اش همه رو خوشحال كرد و وقتي اوردنش ديدم يه دخمل سفيد و خوشگل و نازه با موهاي مشكي.اصلا باورم نميشد.يعني اين از وجود منه؟واقعا فقط اون لحظه خدارو شكر كردم كه سارينا سالم به دنيا اومده.بردنم بخش زنان و مامان و بابام و همسري هم دنبالم.بالاخره مستقر شدم و بعد از شستن سارينا برام اوردنش.به محض اوردن دكتر اومد و نحوه شير دادن رو ياد داد و ازين چيزا... حالا از زايمان بگذريم.عصري مهموني داشتيم و همسري ميگفت كنسلش كنيم و مامانم هم ميگفت تو بيمارستان باش ما مهموني رو برگذار ميكنيم و منم اصرار داشتم كه خودمم بايد باشم!!!خلاصه رفتيم با دكي جون صحبت كرديم و گفت با تعهد همسري ميتونيد ساعت ٣ بريد!!! منم به مامانم و همسري گفتم شما برين تداركات جشن رو بديد و زن داداشم زهره و خانم احمدي هم اومدن كمك و بالاخره مامانم و همسري ساعت ٤ اومدن دنبالم.ولي دكتر اطفال گفت بايد بچه يه شب بيمارستان بمونه و ازين چيزا كه دوباره ما با تعهد قبول نكرديم بمونه.بعد از دوش گرفتن و يه ذره آرايش آماده رفتن شديم.همه ميگفتن تو امروز زاييدي حالا ميخوايي بري مهمونيتون!!!يه خرده آه و ناله كن و ناز و نوز كن.چشم ميخوريا و... منم گفتم از ساعت ٤ مهمونام منتظرن بايد برم.هرجوري بود رفتيييييييييييييم.

رسيديم خونمون با سارينا.همه منتظر ما بودن.برامون اسفند دود كردن و دست زدن و تبريك گفتن.براي همه غير قابل باور و تعجب انگيز بود.منم رسيدم و رفتم لباسمو عوض كردم و اومدم نشستم پيش مهمونا!!!!همه گفتن برو استراحت چشت ميزنن و ...منم كه دااااغ بودم چيزي از درد حس نميكردم.بالاخره جشن سيسمونيمون هم به خوبي برگزار شد و متقارن شد با روز تولد سارينا.

اینم عکسای جشن سیسمونی یا همون جشن تولد سارینا جون:

پسندها (1)

نظرات (23)

مامان ساینا
3 آبان 91 9:57
به سلامتی. سارینا جون عجله داشت می خواست خودش تو مهمونی سیسمونیش باشه. عزیزم به سلامتی. قدم پر از خیر و برکت باشه. زودی بیا و عکسای خوشگل خانوم رو بزار. منم وقتی دخترم رو دیدم همه اش می گفتم این دختر منه؟


ممنونم عزيزم آره واقعا؛) ساينا جون چطوره؟از طرف من ببوسش
مریم(مامان آرینا)
3 آبان 91 15:33
وای عزیزم چه جالب بود خدارو شکر که به سلامتی فارغ شدی دلم داره آب میشه زودی عکساتونو بذارید دیگه
خییییلی خوشحال شدم
مبارررک باشه امیدوارم قدمش برات پر از خیر وبرکت باشه


ممنونم عزيزم چشششششم
مامان آینده ( آرزو )
4 آبان 91 17:17
سلام عزیزممممممممممممممممممممم

وایییییییییییییییییییی منم سورپرایز شدم با این فسقل به سلامتی که فارغ شدی ....ایشاا... خدا حفظش کنه ...خیلی خوشحال شدم ...اون لحظه همه رو کاش دعا میکردی ........
در هر صورت قدمش مبارک باشهههههههههه


دعا كردم همه رو.ممنونم عزيزم
مامان ترانه
6 آبان 91 23:45
همیشه زایمان آدم غافلگیر میکنه
مبارکه عزیزم قدمش خیر باشه خوشحال شدم وقتی وبت و خوندم و از اینکه هر ئوتا سالم هستید زردی هم زود خوب میشه ترانه هم داشت از لحظه هات با سارینا جونم لذت ببر دوست
رمز و خصوصضی واست میزارم بوس برای هر دوتون


ممنونم عزیزم لطف خدا بود.آره اگه رمز بدی ممنون میشم
مامان کیان کوچولو
11 آبان 91 15:31
عزیزم سلام مبارک باشه خانومی ایشالله که پرروزی باشه سارینا جون ... قدمش مبارک ...



ممنونم عزيزم.بووووووس
مامان کیان کوچولو
11 آبان 91 15:33
وااااااای همه کارا هول هولی ... درکت میکنم منم آخر نرفتم آتلیه اما خودم خیلی عکس انداختم امممااا....
این دخی وچولو چه عجله داشته واسه اومدن ..... اما میشه فهمید که یه استقبال بی نظیر ازت شده ....


آره
روزهای شیرین
13 آبان 91 0:29
وای چه جالب!!!! چه خوب شده هم مهمونی هم نینی!!!


زک
16 آبان 91 7:14
اینکه خیلی باحال شد!
روز تولدش براش تولد گرفتین
خیلی خوبه!


عجوله ديگه
زک
16 آبان 91 16:56
کیکش خیلی خوشگله به کجا سفارش داده بودی؟


مرسي.شيريني نيشكر توي خ اندرزگو
مامان کیانا
17 آبان 91 12:46
مبارکش باشه همه چیز.


ممنونم عزيزم
عمه جونی
25 آبان 91 14:02
وای چقدر جالب و هیجان انگیز
مبارکه...
مائده جون ببخش من نبودم مدتی امروز اومدم
انشالله همیشه سلامت باشین هر 3 نفرتون
خیلی برام جالب بود جریان بدنیا اومدن فرشته کوچولوتون
زمینی شدنش مبارک


ممنونم عزيزم))
مامی مائده
9 آذر 91 0:52
افرین به سارینا خانم که اینقدر قشنگ مامان و باباشو غافلگیر کرد فکر کنم اولین کسی باشه که جشن تولدش با جشن سیسمونیش همزمان شده باشه

با اجازه اددتون میکنم. ممنون که به ما سر زدین


هه هه.نميدونم شايد!مرسي عزيزم.بووووووووس
ما (من و گاهی بابا)
9 دی 91 15:25
لطفا نظر قبلی رو عمومی نکن ! آخه رمز رو توش نوشتم . ممنونم


خيلي ممنون چشم
مامان ترانه
9 دی 91 18:31
tavalodet mobarake jojoei
mashalah che nanaze havarta boooooooooooooooossssssssssssssssss


مرسييييييي خاااااله.بووووس
انسیه
22 فروردین 92 19:49
تاحالا 4 بار خوندم این خاطره رو 4بارشم اشکم دراومده نمیدونم چرا ولی یجوری میشم...


آخه چرا؟!!!
انسیه
23 فروردین 92 11:21
نمیدونم...خیلی روم اثر میذاره منم که حساااااس....از بس که قشنگ نوشتی


قررررربونت عزيزم با اون احساسات قشنگت .بوووووس
انسیه
23 فروردین 92 14:06


negar
16 خرداد 92 22:38
وای خخدای من خیلی خووووووب بود خدا واست نگه داره .. دعا کن منم عروس شم نینی بیارم


خيلي ممنونم عزيزم.ايشالا زودي ازدواج كني با اوني كه دوسش داري و يه ني ني خوشگل مثل خودت بياري
ساج گل
23 تیر 92 10:00
سلام مائده جون،اینقدر احساساتی شدم با خوندن این خاطره ی زایمانتون یادم اومد به روزهای زایمان خودم(منم خانوم به پا بودن وافتخار ندادن بچرخن سزارین شدم)،دخمری شما که عجله داشته به جشن سیسمونی خودش برسه.ساجده ما هم 3کیلو بدنیا اومد


خيلي ممنونم عزيزمآره ديگه عجول بودنش به خودم رفتهخدا برات حفظش كنه.بووووووووس
ناهید(مامان امیرحسین)
5 مرداد 92 10:02
چه جالب. توی جشن سیسمونیش خودشم بود. درسته از عکسای آتلیه ات جا موندی ولی یه خاطره جالب دیگه ثبت شده. یه مهمونی حسابی با ورودتون به خونه. خیلی باحاله.
قربون فرشته کوچوله. چقده تو نازی


بله درست ميگي.ايشالا عكساي آتليه سر ني ني بعدي خيلي ممنونم عزيزم
مامان روژینا
11 دی 92 10:23
وای عزیزم چقدر داستان به دنیا اومدن این دخمل کوچولو جالب بود!!!ایشالا همیشه سالم و شاد باشین
مامان مائده
پاسخ
قرررررربون شماممنونم عزيزم
مامان آروین
3 تیر 93 10:54
خیلییییییییییییییییییییییییییییی خاطره قشنگی بوددددددددد عشق مامان گلیه مهربوووووووووون به دخملیه ناز و خوردنیش چه می کنه ایشششششششششششششششالله همیییییییییییییییییشه سلامت و تندرست باشید بوووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووس
ღايـــليـــــــــا شاهـــزاده كوچولوي مامان و باباღ
9 تیر 93 12:50
هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی بوس می باشد