٤ ماهگيت مبارك
مهربون مامان.٤ ماهتم تموم شدي رفتي توي ٥ ماه
اول اين ماه يه اتفاق جالب افتاد.صبح كه از خواب پاشدي و شير خواستي وقتي من اومدم كه آماده شم بهت شير بدم در يك چشم بهم زدم ديدم نيستي!!!!واااي خداي من!!! وقتي گشتم و پيدات كردم، غلت زده بودي و افتاده بودي بين گهواره خودت و تخت ما و لاش گير كرده بودي!خدا رحم كرد كه گهوارت چسبيده بود به تختمون! من كه اصلا باورم نميشد.آخه تازه رفته بودي توي ٤ ماه!
تقريبا دو هفته هم هست كه همش آب دهنت آويزون ميشه!! و بايد برات پيشبند ببنديم تا لباست خيس نشه.
وقتي روي سينه ات ميذاريم راحت گردن ميگيري و مدت زيادي توي اين حالت به راحتي ميموني.
تلاش برای رسیدن به عروسکی که مامان نرگس برات اورده
يه چيز ديگه كه من خيلي براي رسيدنش ثانيه شماري ميكردم: هفته پيش كه از كلاس زبان اومدم و تو بغل بابايي آروم نشسته بودي تا منو ديدي از در اومدم تو، زدي زير گريه و من هم وقتي اومدم نزديكت چنان خنديدي و دست و پا برام زدي كه دلم برات رفففففففففت.
به قول بابايي هم خيلي ناقلا شدي و همش ميخوايي بشيني تازه بعضي موقع ها هم پاتو سيخ ميكني كه وايسي!!! آخه دختر خوب كمرت درد ميگيره ،هنوز زوده برات،بذار سر وقتش:) .
٢٥ بهمن هم براي اولين بار وقتي داشتم باهات بازي مي كردم قهقهه زدي! و منم از ذوقم گريه ام گرفت.
امروز هم براي اولين بار تنهايي بردمت مهموني(پاتختي پسرخاله ام و دوستم،كه پارسال به همديگه معرفي كرده بودمشون و پريشبم عروسيشون بود). كه تو هم اولش از گرما گريه كردي و منم تا لباساتو كم كردم آروم شدي و توي كريرت مثل خانما نشستي.
يهو ميشه چند دقيقه اي به دستت خيره ميشي و تكونش ميدي و داري دستت رو ميشناسي و ديگه ازش استفاده هم ميكني.
در حال تفکر...
اینم وقتیه که گفتم بدو بیا بغل مامانی
ماشالا وزنت ٦ کیلو ١٥٠ گرم و قدتم ٦٤ سانت شده و لباسات زود به زود داره برات كوچيك ميشه.
خيلي خوشحالم خدا اين فرشته مهربون رو بهم داده.خدايا بخاطر همه نعمتايي كه بهم دادي ازت ممنونم.