پرنسس ساريناپرنسس سارينا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
شازده مسيحاشازده مسيحا، تا این لحظه: 8 سال و 29 روز سن داره

نی نی بوس

داستان خاطرات پرنسس سارينا و شازده مسيحا

اولين مشكل سارينا

1393/7/27 14:20
نویسنده : مامان مائده
2,926 بازدید
اشتراک گذاری

ازچند هفته پيش بالاخره بعد از بوقي گفتيم بريم با شما سينما و يه فيلمي كه مناسب و جالب هم برات باشه(آخرين بار كه رفتيم، قهرمان پله نوردي سينما توي جهان شدي!!!!!!).

رفتيم فيلم مدرسه موشها.توي سالن ماكت موشها رو گذاشته بودن كه چون اندازش اندازه آدما بود و بزرگ يه خرده ترسيدي و حاضر نشدي بري تنهايي كنارش وايسي.

بعد از عكس رفتيم داخل.فيلمش خيلي واقعي به نظر ميود.در طول پخش فيلم هي ميپرسيدي اين چيه و اون چيه و منم هي بهت جواب ميدادم تا اينكه گذشت و گذشت تا هي اين چيه گفتنات با ترس و لرز شد و ديگه هنوز به اسمشو نبر نرسيده بود كه كم كم هق هق كردي و بعدش يهو جيييييييييييغ و فرياد بلند و پاتو كوبيدي و ترسيدي...

منم بدو بدو اومدم بيرون و هي روي صفحه تلويزيوني كه بيرون پخش ميكرد اشاره ميكردي و هي ميگفتي اين چيه.چند بار اومدم دوباره ببرمت داخل كه امون ندادي و جيغ زدي و منم نخواستم ديگه بهت فشار بيارم و همون بيرون مونديم و با تعداد زيادي از بچه هاي ديگه اي هم كه مثل شما بودن بازي كردي!

چند روز از سينما رفتن شما نگذشته بود كه تصميم گرفتيم براي ماشينمون كه چند ماه پيش ضبطش رو دزد زده بود ضبط بندازيم.شب بود و از مهموني برميگشتيم و يه چند ماه هم توي ماشين سكوت بود.طبق معمول گذاشتيمت روي صندلي و بابايي هم گفت بيا ضبط جديد رو امتحان كنيم.تا روشنش كرد يهو شروع كردي به جيغ زدن و اينكه اين چيه! و ديگه حاضر نشدي سر جات بشيني.هرچي بلندگو ها و ضبط و اينا رو نشونت داديم فايده اي نداشت و همش اشاره به بلندگو ها ميگفتي اين چيه...

با هر ترفندي بود حاضر نشدي توي جات بشيني.برات موسيقي كلاس كارگاه كودك و مادرتو كه خيلي دوست داري گذاشتيم،توي بغلم دست ميزدي ولي تا ميذاشتيمت روي صندلي خودت شروع ميكردي به جيغ زدن دوباره.واقعا كلافم كرده بودي.حتي يك روز كه ميخواستم ببرمت مهموني و بابايي نبود حاضر نشدي بشيني سر جات .صندليتو اوردم جلو ننشستي.خودتو تنها نشوندم روي صندلي جلو و كمربندتو بستم يه ربع نشستي و يهو وسط اتوبان جيغ زدي و منم در حين رانندگي بغلت كردم و دوتايي با هم رانندگي كرديم!!!(ميدونم كار خيلي خطرناكي بود!!).

جالب اينكه گواهينامم يك ساله اعتبارش تموم شده و وقت نكردم درستش كنم.راهم كه گم كرده بودم،شب هم بود،شما هم كه توي بغلم بودي و منم هي خيابونارو رژه ميرفتم و هي خدا خدا ميكردم كه توي اين اوضاع پليس جلومو نگيره!!خيلي خسته شدم و خاطره بدي برام شد ولي خداروشكر به خوبي و خوشي بخير گذشت.

الانم به مدت بيش از يك ماه كه ازون تاريخ گذشته ديگه حاضر نيستي شبا تنها بخوابي  من بايد انقدر بيدار بمونم كه خوابت ببره و چند بار نصف شب هي پا ميشي و با ترس منو صدا ميزني و گريه ميكني. و حتي بعضي موقع ها مجبورم روي زمين باهات بخوابم.

فكر ميكنم بيشتر از تنهايي ميترسي چون يه شب هم چراغ اتاقت رو روشن گذاشتم ولي تا ديدي من نيستم با ترس و وحشت صدام زدي.

حتي توي خونه هم ازين اتاق به اون اتاق بدو بدو دنبالم ميدويي كه يه وقت در نرم!!...

چند شب هم هست كه واقعا خسته شدم و بابايي ميره و نصف شب يا ميارت توي تخت خودمون(كه اينكارو اصلا دوست ندارم چون عادت ميكني) و يا ميبرت روي مبل پذيرايي با هم ميخوابيد به خاطر همين هم تازگيا به بابايي خيلي وابسته شدي و وقتي ميره بيرون يا سر كار همش بهونشو ميگيري و گريه ميكني.

البته يه چيز ديگه كه از يكي از دوستام شنيدم و بچه اش مثل تو بود گفت از شير كه گرفتمش اينجوري شده،نميدونم والا...خسته شدم...دلم براي يه خواب شيرين بيشتر از ٢ ساعت تنگ شده!!!شب تا صبح فقط مسير اتاق خودمون تا اتاق تورو طي ميكنم! سعي هم ميكنم تا بيدار ميشي سريع خودمو بهت برسونم كه بيشترازين نترسي و البته يه وقت از روي تختت خواب آلود پايين نيفتي.

اميدوارم اين مساله با مرور زمان حل بشه و مثل سابق از شب تا صبح يكراست توي اتاق خودت تنها بخوابي...

خيلي دوستت دارم،ميدونم مادر بودن سخته و تازه اول راهم.وقتي ازين مشكلا باهات پيدا ميكنم احساس وظيفه مادر بودنم رو بيشتر حس ميكنم.خدايا بابت همه چيز ازت ممنونم...

اینام چند عکسه از شهربازی همین پاساژ کورش:

اولین باری که از این بازیا لذت بردی:

(هر وقت میذاشتمت روی بازی های اسب چرخشی جیغ میزدی و بدت میومد ولی برای اولین بار انقدر خوشت اومد که بعد از 7-8 بار با گریه اوردیمت پایین!)

اولین باری که دستت به توپ بولینگ خورد.البته فکر کنم هنوز برات زود باشه نه؟!!!!(ذووووووووقشو ببینبغل)

که البته همینجور خوابیدی تا مامانی تونست یه نفسی بکشه و یه بازی بکنه!!!!

اینجا هم با باباجون رفته بودیم پارک آب و آتش :

نور لیزر سالن آسمان نما برات جالب بود و البته این لباس موشی هم که تو پوشیده بودی برای بقیه خیلی جالب بود و  همه نگات میکردن و نشونت میدادنخندونک

داری لیزر روی سقف رو میبینی

باباجون مهربون خیلی دوستتون داریم ایشالا به زودی هم مامان صدیقه عزیز به جمعمون بپیوندهمحبت

پسندها (7)

نظرات (9)

زهرا مامان درسا
7 آبان 93 17:47
مائده جان سياري از ترس‌ها لازمه دوران رشد کودک است و با طي شدن زمان خودش به شرط برخورد سالم محيط به سر خواهد آمد. تعجیل و شتابزدگی والدین در کاهش ترس کودک می‌تواند به جای درمان ، اضطراب و ترس او را افزایش دهد. این ترس معمولا بتدریج از بین می‌رود و لازم است والدین با خونسردی و آرامش اقدام به کاهش این ترس‌ها نمایند. توصیه بعدی روان شناسان این است که هرگز کودکان را به خاطر ترسی که دارند تحقیر و سرزنش نکنیم. هر چند دلیل ترس از نظر ما بزرگترها کاملا غیر منطقی و نامعقول به نظر می‌رسد اما خود کودک چنین احساسی ندارد و نمی‌تواند غیر منطقی بودن ترس خود را درک کند و سرزنش به او کمکی نخواهد کرد.
مامان مائده
پاسخ
ممنونم از راهنماییت عزیزم.دقیقا همینطوری که میگی هست.من هم سعی میکنم همینکار را کنم.بازم ممنونم
مهتا
7 آبان 93 21:03
سلام مائده عزیز. مامان با سلیقه و دوست داشتنی. خواننده خاموش وبلاگتون هستم. با تاخیر تولد پرنسس سارینای عزیز را تبریک میگم. از روز تولدش تا الان هر روز بهتون سر میزنم که عکسهای زیبای تولد دو سالگی عزیز دلم رو ببینم ولی آخه چرا خبری نیست؟؟؟؟ امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشید
مامان حبه قند
7 آبان 93 21:43
مامانی چرا ترسید؟ترس همراه بچه ها هست و بزرگترا بایدصبوری کنن. من منتظر پست تولد بود نگرفتی؟
مامان مائده
پاسخ
چرا عزيزم ولي تا اومدم آپ كنم سارينا بيدار شد
فاطمه
8 آبان 93 2:24
به به مائده جون چه عجب . عزیزم من تقریبا هر روز یام و میبینم هنوز آپ نکردی.
مامان فرشته های آسمانی
8 آبان 93 9:51
سلام آخی مارال چندسال پیش که شهرموشهای 1 رو برای مارال گذاشتم خیلی گریه کرد میگفت میترسم حالا هم که بزرگ شده باهم رفتیم شهر موشهای 2 میگه اگه اسمشو نبر داشت خیلی قشنگ بود
مامان
8 آبان 93 15:37
ای جان سارینای عزیزم. انصافا گربه هاش وحشتناک بودن. پس باید من خدا رو شاکر باشم که امیرحسین سینما رو دوست داره. عیب نداره مائده جون.کاملا درکت میکنم.امیر منم موقع از شیر گرفتن این طوری شده بود یه 4 5 ماهی طول کشید تا به حالت قبل برگشت. تا از محدوده دیدش خارج میشدم جیغ و گریه سر میداد.سعی کن صبور باشی.چون کلافگیتو هم درک میکنه.مدام بغلش کن و بهش بگو خیلی دوسش داری و همیشه مواظبشی.و یه چند وقتی اصلا نذار تنها باشه مدام ببرش بیرونو با هم لحظه های شادی رو بسازید شعر بخونید و بپر بپر. یکم بهش فرصت بده .تا با اتاقش کنار بیاد اگه شده یکی دوماه تو اتاقش بخواب و یه شب درمیون از اتاقش بیا بیرون.تا کم کم مثل سابق بشید. واقعا مادر بودن سخته.خیلی سخت.امیدوارم خدا بهمون صبر بده تا مامانهای خوبی باشیم. خیلی دوستتون دارررررررم.یکدنیاااااااا بووووووس
مامان مائده
پاسخ
مرسي از راهنماييت عزيزم بله فعلا توي اتاقش ميخوابيم تا عادت كنه
فروهر
8 آبان 93 15:59
تو مثه همیشه تدبیر و تحقیق می کنی و با صبوری به نتیجه میرسی
مامان مائده
پاسخ
قربونت عزيزم نظر لطفته
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
11 آبان 93 19:34
عزیزممم ان شاءالله زودی مشکلش برطرف میشه دختر دوست منم همینطوری بود و وقتی از یه روانشناس کودک سوال کرد گفت بچه ها تا چند ماه بعد از از شیر گرفتن اینطوری میشن!! حالا بازم نمیدونم...بووووس واسه سارینای خوشگل البته اینم بگم این شهر موشهای دو من هرکیو دیدم بچشو برده از این اسمشو نبر ترسیده
مامان مائده
پاسخ
ممنونم بله علتش همين بود و الانم ديگه خيلي بهتر شده
مامان نفس طلاها
12 آذر 93 17:46
سلام خواننده خاموش وبلاگت هستم.دختر نازي داري .خدا حفظش كنه. دختر منم هم سن دختر شماست يه هفته بعد از شير گرفتن اين طوري شد .مواقع ترس دست و پاهاشم يخ مي شد .خودش عسل يا خرما مي خواست بهش مي دادم بهتر مي شد .فكر مي كنم چون ديگه شير نمي خورن قندشونم ميوفته پايين .آخه شير مادر شيرينه.البته اين تجربه شخصي منه .ولي به مرور خيلي بهتر مي شن. به وبلاگم سر بزن خوشحال ميشم موفق باشي خانمي
مامان مائده
پاسخ
سلام ممنونم خانمي.به نظر من هم دقيقا همين بود.چشم حتما
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی بوس می باشد