٢٣ ماهگيت مبارك-هووووووووووورا: سارينا رو از شير گرفتم...
نفسم ،عمرم،همه وجود مامي...
چند وقتيه كه خيلي علاقه نشون ميدي با ني چيزي بخوري.براي همين رفتم برات ليوان ني دار گرفتم و برات شير ريختم كه با استقبال خيلي زياد از تو روبرو شدم!شمايي كه از شير پاستوريزه بدت ميومد،حالا دم به ساعت توي يخچالي تا ليوان شيرت رو بهت بدم.
حالا ميريم سر داستان از شير گرفتنت:
چند روز پيش انقدر مشغول بازي شدي كه يادت رفت ممه بخوايي.منم به روي خودم نياوردم.روز بعد صبح كه از خواب بيدار شدي دوباره فيلت ياد هندوستان كرد و ممه خواستي كه منم از پشت گرفتمت كه حواست به من نباشه و بهت گفتم بدو بريم توي آشپزخونه با آيپد كارتون مورد علاقت يعني peppa pig رو ببيني كه بعدشم مشغول اون شدي و صبحونتو دادم و يادت رفت.از پريروز تا الان هم هر موقع ممه ميخوايي يه جور حواستو پرت ميكنم و خداروشكر تا امروز كه سه روز تمام ديگه شيرت ندادم.اصلا باورم نميشد كه به اين راحتي باشه!!حالا اميدوارم بتونم ادامه بدم!!ولي...
انقدر دلم براي اون روزايي كه بغلت ميكردم و شيرت ميادم تنگ شده كه نگو(حالا خوبه همش سه روز گذشته!)...
يه چيز جالب ديگه كه تقريبا با از شير گرفتنت همراه شده اينه كه شب كه ميخوايي روي تخت خودت بخوابي ، ميام و برات اتفاقاي روزتو قصه ميكنم بهت ميگم و بعداز شب بخير ،بهت ميگم هر كي يايد توي تخت خودش بخوابه ،تو توي تخت خودت، منم توي تخت خودم.و بهت ميگم برام بوس بفرست و خدافظي كن و بعدش تو در عين ناباوري اين كارارو ميكني و چشماتو ميبندي و ميخوابي!به همبن راحتي...به همين خوشمزگي...!(البته اين يه مورد هم مثل مورد قبلي اميدوارم كه ادامه پيدا كنه!)
اين روزا خيلي هم مستقل شدي و ديگه مثل بچگيات تا كسي غريبه رو ميبيني به من نميچسبي وبالاخره دوره اضطراب جداييتم با موفقيت پشت سر گذاشتي .
تم تولدتم انتخاب كردم كه اميدوارم خوشت بياد.(بعدا ميگم).
دوستت دارم يكي دردونه من.
در حال جمع آوری سنگهای گلدون رستوران!!!!!
تازه لباسامم بلدم خودم بپوشم:
بلدم درشونم بیارم:
قربوووووون اون خوابیدنت
اینم اسمش تخته نمدی هست که ایدشو از کلاس کارگاه کودک و مادری که میبرمت گرفتم.
البته اونا آهنربایی هست ولی خب اینا با نمده که فکر کنم سرگرمی خوبیه .
باید لباس تن آدما کنی که هم با رنگا آشنا میشی هم با لباسا و سایز ها.