داستان ماجراجویی سارینا
بهار بود و همه جا سرسبز.نسیم ملایمی هم میومد و جون میداد برای گردش و هواکردن بادبادک
بعد از بادبادک بازی هی اصرار کردی حالا بادکنک حالا بادکنک.منم وقتی همه بادکنک هارو بهت دادم یهو رفتی هوااااا.ازین خونه به اون خونه...
همینجور باد بردت تا اینکه رسیدی به یه جنگل .میخواستی ماهی بگیری که من بهت گفتم اینجا فقط برکه داره بیا ببرمت جایی که بتونی ماهیگیری کنی
برای همین بردمت دریا...که البته یه نهنگ گرسنه دنبالت کرد و تو هم خیلی ترسیدی
قایق به دست باد سپرده شد.رفت و رفت تا رسید به جزیره بودایی ها
جای مخوف و ترسناکی بود برای همین سوار بر اسب سپید شدی و اونجا رو با سرعت هرچه بیشتر ترک کردی وتازه یادت افتاد یه قرار مهم با خرس مهربون داشتی!
پس یه نامه براش نوشتی و رفتی به سمت کافی شاپ
و بالاخره یه قرار دوستانه با خرس مهربون...
روزها مثل برق و باد گذشت...
تا اینکه زمستون سررررد از راه رسید و تو هم که مثل مامانی عاشق برفی رفتی و یه آدم برفی خوشدل درست کردی
بعدشم توی اون هوای برفی با سورتمه اي که مامانی برات خریده بود برگشتی خونه.
قصه ما به سر رسید پروانه خانم به خونش نرسید.